در مقاله “غرایز و ‌فراز و نشیب هایش[۵۶] “، فروید ‌به این نتیجه رسید که پرخاشگری نمی تواند به عنوان تکانه ی لیبیدویی طبقه بندی شود، و بیان کرد که ریشه ی پرخاشگری در غرایز بقای خویشتن[۵۷] است(فروید، ۱۹۲۰).

در “ورای اصل لذت[۵۸]” (۱۹۲۰)، زمانی که فروید غرایز را دوباره دسته بندی کرد، هردوی غرایز جنسی و بقای خویشتن تحت غرایز زندگی رده بندی شدند، و پرخاشگری که قبلا فرض شده بود ریشه در غرایز بقای خویشتن دارد، حال به عنوان جلوه ی بیرونی غریزه­ی مرگ در نظر گرفته شد.

اهمیت فرضیه غریزه مرگ فروید، شناخت نقش پرخاشگری در آسیب شناسی روانی انسان نبود، بلکه فهم فراروانشناختی جدید از ریشه ها و تحولات گرایش های پرخاشگرانه و مخرب بود. این موضوع منجر به بینش های جدید در مشکلات بالینی شد. فروید ‌به این سمت سوق داده شد که دیدگاه سابق خود را که دیگرآزاری مقدم بر خودآزاری است، معکوس نماید.

فروید سال‌های زیادی مخالف پذیرش وجود یک غریزه ی مستقل پرخاشگری بود. در ۱۹۰۹، در جریان مبحث او ‌در مورد گرایشات خصومت آمیز و پرخاشگرانه ی «هانس کوچولو»[۵۹] ، او قویا مخالفت خود را با مفهوم غریزه ی آدلر اعلام می‌کند، و بیان می کندکه او ترجیح می‌دهد ‌به این نظر که هر غریزه ای (جنسی و بقاء خویشتن)در خود قدرتی برای پرخاشگرانه شدن دارد، وفادار بماند.

گام بعدی در تحقیقات فروید برای یافتن ریشه‌های پرخاشگری در ۱۹۱۵ اتفاق افتاد، زمانی که او این نکته را که پرخاشگری یک غریزه ی لیبیدویی است، رد کرد. در «غرایز و ‌فراز و نشیب هایش»، او به تقارن عشق (مهربانی) و تنفر(زورمندی) که وی قبلا با تقارن بین غرایز زندگی و مرگ مقایسه کرده بود، پرداخت و پیچیدگی رابطه بین عشق و نفرت را شناسایی کرد. او بیان کرد که تنفر قدیمی تر از عشق است، و از یک منبع متفاوت غیرلیبیدویی بر می خیزد که این منابع، غرایز بقاء خویشتن هستند.

گام بعدی در سال ۱۹۲۰ رخ داد. همزمان با بازبینی جدید این نظریه، فروید هر دو غرایز جنسی و بقاء خویشتن را تحت عنوان اروس-غرایز زندگی- طبقه بندی کرد و وجود غرایز مرگ را در تقابل با این غریزه دانست. ریشه‌های پرخاشگری در این زمان در غرایز مرگ و نه در غرایز بقاء خویشتن در نظرگرفته شد و فروید تقارن عشق (مهربانی) و نفرت (زورمندی) را با تقارن غرایز مرگ و زندگی مقایسه کرد. مدت کوتاه بعد از تدوین تئوری غرایز در سال ۱۹۲۰، فروید در ۱۹۲۳ مفاهیم ساختاری و نیز صورت بندی هایی از پرخاشگری را معرفی کرد که فهم جدیدی از فرایند شکل گیری سوپرایگو را ممکن می ساخت. زمانی که سوپرایگو مستحکم می شود با بخشی از پرخاشگری کودک که به خاطر عشق به والدین-همان کسانی که خواسته های غریزی او را ناکام کرده‌اند- نمی تواند مستقیما بر علیه آن ها باشد، مجهز می شود. والدین درونی شده تبدیل به سوپرایگو می‌شوند، اما سخت گیری سوپرایگو با سخت گیری والدین برابر نیست. میزان پرخاشگری کودک نسبت به آن ها، حالا به سوپرایگو آورده می شود. همانند سازی ها و درون فکنی هایی که در شکل دهی سوپرایگو اتفاق می افتد، شامل یک گسلش غریزی است، ‌بنابرین‏ تکانه های مخرب آزاد شده به سخت گیری سوپرایگو اضافه می شود.

در «تمدن و ناخرسندی های آن[۶۰]»(۱۹۳۰)، فروید متوجه شد که ادبیات تحلیلی از این فکر که هرنوع ناکامی در یک احساس گناه شدید بروز پیدا می‌کند، حمایت می‌کند. اما وی گفت این باید فقط ‌در مورد غرایز پرخاشگرانه مورد قبول واقع شود، چون ما نمی توانیم زمینه‌های اقتصادی(لیبیدویی) و پویشی برای افزایش احساس گناهی که برخاسته از خواسته های شهوانی برآورده نشده است را تخمین بزنیم.” زمانی که یک گرایش غریزی دستخوش سرکوب می شود، عناصر لیبیدویی آن به شکل علائم تغییر می‌یابند و عناصر پرخاشگرانه ی آن به صورت احساس گناه در می‌آیند”.

پس از فروید، کلاین با وسعت بخشیدن بر نظریه دوگانگی کشاننده­های زندگی و مرگ، تعارض مبنایی این دو کشاننده را اساس نظریه تحول نخستین قرار داده است و اگرچه در نظام تحلیلی خویش پرخاشگری را نیرویی کاملا ‌ویران‌گرانه می­داند، اما در عین حال آن را واجد بیشترین ارزش در رشد به شمار آورده و به نقش تثبیت های پرخاشگرانه در والاگرایی اشاره می­ کند(فیست و فیست، ۱۳۹۳).

آنا فروید که به توصیف منظومه ای از مکانیزم­ های دفاعی در مراحل تحول بهنجار پرداخته، فرآیندهای دفاعی مرتبط با پرخاشگری، مانند همسان سازی با پرخاشگر[۶۱] ، بازگشت پرخاشگری علیه خود، و پرخاشگری بر اساس دیگر دوستی را متمایز کرده و با ظرافت تحلیلی خود، رابطه­ پرخاشگری و سوپر ایگو را تعیین نموده است. او همچنین آثار متفاوت پرخاشگری را چه از لحاظ خطری که برای سازش یافتگی اجتماعی به همراه دارد و چه از حیث نقش سودمندی که در تحول بهنجار ایفا می‌کند، مشخص نموده است (فروید، ۱۹۸۵).

در نگاه اشپیتز، کشاننده ی پرخاشگری و لبیبیدویی همزمان در تشکیل روابط ابژه ای و ظهورایگو مشارکت دارند و در واقع قدرت اغماض نسبت به ناکامی یا دل­آزردگی است که عملکرد اصل واقعیت و سازمان یافتگی فکری را تقویت می‌کند. مواجه شدن کودک با “نه” – به صورت لفظی یا حرکتی– از سوی ابژه ای لیبیدویی، وسیله ی مناسبی برای ابراز پرخاشگری می­گردد و این پرخاشگری از طریق مکانیزم دفاعی همسان سازی با ناکام کننده که بیانگر حرکت کودک از فعل پذیری به نقش فعال است، متجلی می شود. توانایی کودک در بازگرداندن نه و آگاهی وی از جدایی از ابژه به غنای روابط ابژه ای منتهی می­گردد. همچنین این بازسازی توزیع انرژی روانی – از تسلیم فعل پذیری به پرخاشگری فعال – ظرفیت انتزاع را در کودک شکل می‌دهد (دادستان، ۱۳۹۰).

برای وینی­کات پرخاشگری دارای دو معنا بود. در یک معنا به طور مستقیم یا غیر مستقیم واکنشی نسبت به ناکامی است و در معنای دیگر، یکی از دو منبع اصلی انرژی یک فرد به شمار می رود. وینی کات با رد ویرانگر بودن پرخاشگری، پرخاشگری را به ایجاد تمایز بین خویشتن و غیرِخویشتن، پیوند می‌دهد. به عبارت دیگر، پرخاشگری واکنشی به رویارویی با اصل واقعیت به شمار نمی رود بلکه این پرخاشگری است که کیفیت خارجی را به وجود ‌می‌آورد(سنت کلر[۶۲]، ۱۳۹۱).

در دیدگاه هارتمن[۶۳] ، کریس و لوونشتاین بر نقش مثبت و سازنده پرخاشگری و رد کشاننده ی مرگ تأکید کرده‌اند. این مؤلفان نظر فروید را مبنی بر اینکه ایگو با انرژی جنسی زدایی شده [۶۴]عمل می‌کند، پذیرفته اند و انرژی پرخاشگری را که در خلال میانجی گری ایگو می‌تواند به صورتی مشابه با جنسی زدایی[۶۵] به پرخاشگری زدایی[۶۶] منتهی شود، با کارکرد ایگو در ارتباط دانسته اند و خنثی سازی[۶۷] را که واسطه ی آن انرژی لیبیدویی و پرخاشگرانه از یک حالت غریزی به حالت غیرغریزی تغییر می­ کند، در حد یک اصطلاح فنی به منزله جانشین پدیده ی والاگرایی تلقی کرده ­اند (دادستان، ۱۳۹۰).

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...